..... فنون مختلفي مورد استفاده قرار مي گيرد. آن تكنيك ها واقعاً كمكي نخواهند كرد. تنها كمك آن ها اين است كه تو تشخيص بدهي كه بهتر است تسليم شوي. آن تكنيك ها فقط اثبات مي كنند كه تمام تلاش ها عبث هستند.
ولي تو بازي مي كني. به عوض كردن تاكتيك هايت ادامه مي دهي. نفس از تمام روش هاي برخورد استفاده مي كند ،_ براي نفس اين مسئله ي مرگ و زندگي است. تو را فريب خواهد داد، پيوسته تو را فريب خواهد داد. و نفس يك عقل كل است. وقتي تو را فريب مي دهد، برايت دليل مي آورد. نمي تواني با او مباحثه كني. 

و اگر با نفس مباحثه كني، شكست خواهي خورد.
و والا بودن حقيقت و ايمان در همين است: فقط يك انسان مومن مي تواند تسليم شود. 
و فقط انسان مومن مي تواند به اوج هستي، به سرور دست بيابد.
يكي از عميق ترين روانشناس هاي اين قرن ابراهام مازلو Abraham Maslow بود. 
او تمام عمرش را روي پديده ي " اوج تجربه" peak experience كار كرد.
او تمام عمرش را وقف مطالعه ي برخي تجارب ساخت كه آن ها را اوج، غايي ultimate و نهايي final مي خواند ، اشراق بودا، يا ناخودآگاه روشن راماكريشنا Ramakrishna، يا شعف ميرا Meera،بوهم Boehme و اكهارت Eckhart، آن تجربه ي عالي كه مي تواند براي معرفت انساني رخ بدهد.

مازلو
 در تلاش براي مطالعه ي اين پديده دريافت كه دو نوع انسان وجود دارد. يكي را "اوجي" Peakers خواند و نوع ديگر را "غيراوجي" non-peakers ."اوجي"ها كساني هستند كه باز، آماده و پذيرا هستند' "غير اوجي" ها كساني هستند كه متقاعد شده اند كه هيچ تجربه ي غايي ممكن نيست.

در ميان "غيراوجي" ها او دانشمندان، منطق دان ها، عقلا، ماده گرايان، بازرگانان و سياستمداران را بر شمرده است ، تمام اين مردمان كه به اصطلاح به آنان مردمان اهل عمل مي گويند، وسيله گرا means-oriented هستند ، غايت وهدف end برايشان بي معني است. اين نوع مردم در اطرافشان حصار مي كشند و به سبب همان ديوارها، هيچ سروري برايشان ممكن نيست. 

و وقتي كه نتوانند هيچگونه شعفي داشته باشند، نقطه نظر اوليه ي آنان تاييد مي شود.آنگاه ديوارهاي بيشتري برپا مي كنند و اين به يك چرخه ي باطل تبديل مي شود.و مردمان "اوجي" وجود دارند ، شاعران، رقصندگان، موسيقيدان ها، ديوانگان، مردمان ماجراجو و غير عملي. اين ها اهل آن تجارب غايي هستند. آنان اهل مباحثه نيستند و با ذهنشان بحث نمي كنند. آنان فقط اجازه مي دهند كه امور اتفاق بيفتند. 

و آنگاه حتي در زندگي معمولي، گاهي تجربه هاي مشخصي به دست مي آيند.شنيده ام كه يك روانكاو توسط روانكاو ديگري تحت تحليل رواني قرار داشت. اين روانكاو اولي كه تحت درمان بود به تعطيلات رفت. از جايي كه رفته بود به آن همكار درمانگرش تلگراف زد و گفت : "من خيلي احساس خوشوقتي مي كنم، چرا؟"

اين نوع افراد حتي نمي توانند خوشحال بودن را بپذيرند. مي پرسند: "چرا؟" چرا خوشوقت هستم؟! بايد اشكالي پيش آمده باشد! آنان اين مفهوم را در ذهن دارند كه خوشوقت بودن ممكن نيست.روانشناس بزرگ، فرويد Freud مي گويد كه براي انسان ها خوشبختي ممكن نيست. او مي گويد كه خود ساختار رواني انسان چنين است كه خوشبختي برايش غيرممكن است ،_ فوقش اين است كه مي تواني در حد قابل تحملي بدبخت باشي!

اگر نگرش چنين باشد ، و فرويد خودش را متقاعد كرده بود و با انواع مباحثات خودش را اشباع ساخته بود ، اگر ديدگاه و نگرش و فكر چنين باشد، آنگاه خوشبختي غيرممكن خواهد بود، آنوقت بسته هستي. 

آنوقت خوشبختي براي تو ممكن نخواهد بود. و وقتي كه ممكن نباشد، مفهوم اوليه اي كه داشتي تقويت مي شود، كه حق با تو بوده. و آنگاه امكان كمتري براي خوشبختي وجود دارد. سپس آن نگرش ابتدايي بازهم بيشتر تقويت مي شود و بازهم امكان كمتر مي شود. در نهايت، لحظه اي فرا مي رسد كه خواهي گفت خوشبختي تنها يك امكان است.
اگر گشوده باشي… و يك مريد بايد چنين باشد: اهل تجارب غايي. و بزرگترين گشودگي با تسليم مي آيد.

ولي يك "اوجي" چه بايد داشته باشد؟چگونه به ذهنش ساختار بدهد تا باز باشد؟
عقل كمتر، اعتماد بيشتر ' عمل گرايي كمتر، ماجراجويي بيشتر' نثر كمتر، شعر بيشتر.
غيرمنطقي باش ، وگرنه روي خوشبختي را نخواهي ديد.
منطق دشمن است.
منطق اثبات خواهد كرد كه زندگي مصيبت است.
منطق اثبات خواهد كرد كه زندگي بي معني است.
منطق اثبات خواهد كرد كه خداوند وجود ندارد.
منطق اثبات خواهد كرد كه هيچگونه امكاني براي شعف وجود ندارد.
منطق اثبات خواهد كرد كه زندگي تنها يك تصادف است و در اين تصادف هيچ امكاني براي شادماني وجود ندارد.
اگر مي تواني، بين تولد تا مرگ، به نوعي زنده باش، همين كافي است!

منطق يك خودكشي است. اگر با منطق پيش بروي، عاقبت به تو كليدي خواهد داد كه از زندگي بيرون بزني. عاقبت خواهد گفت : " خودكشي گامي منطقي تر است ، زيرا زندگي بي معني است. در اينجا چه مي كني؟ تكرار مكررات مي كني؟ صبح بي جهت از خواب بيدار مي شوي، زيرا هر روز بيدار شده اي و هيچ اتفاقي نيفتاده است. پس چرا 
بار ديگر امروز هم بيدار شوي؟ و آنوقت خوردن صبحانه ، تمام عمرت اين كار را كرده اي و هيچ اتفاقي نيفتاده است. آنوقت خواندن روزنامه، و سپس رفتن بر سر كار، سپس دوباره برگشتن و تمام اين كارهاي بي معني را تكرار كردن! و سپس خوراك خوردن خوراك و خوابيدن، و بازهم دوباره صبحي ديگر....... يك دايره ي تكرار شونده، كه به جايي نمي رسد و در يك شيار ثابت حركت مي كند."

اگر واقعاً منطقي باشي، ذهنت خواهد گفت: "خودت را بكش! چرا به تمام اين تكرار هاي بي معني ادامه مي دهي؟"
منطق به خودكشي ختم مي شود و ايمان به زندگي والا. و ايمان غيرمنطقي است ،_ سوال نمي كند، بحث نمي كند، به سادگي وارد ناشناخته مي شود و سعي مي كند تجربه كند.

براي انساني كه ايمان دارد، تجربه كردن تنها مباحثه است. او سعي مي كند خودش آن را بچشد و تجربه كند. او بدون تجربه كردن هيچ چيز نمي گويد، تصميمي نمي گيرد و باز و گشوده باقي مي ماند.ايمان رفته رفته و گام به گام به تسليم رهنمون مي شود ، زيرا هرچه بيشتر ايمان را امتحان كني، بيشتر خواهي شناخت و بيشتر تجربه خواهي داشت. زندگيت شدت پيدا مي كند. هر گام به تو مي گويد: به وراي اين برو، در فراسوي اين خيلي بيشتر پنهان است. هدفت، ماورا مي شود ، به وراي همه چيز برو. و زندگي يك ماجراجويي مي شود، يك اكتشاف پيوسته ي ناشناخته. آنگاه توكل بيشتري آفريده مي شود.

وقتي كه هرگامي كه در ناشناخته برمي داري لمحه اي از سرور را به تو مي دهد، وقتي هرگام در جنون، شكلي والاتر از شعف را نصيبت مي كند، وقتي كه هرگام در ناشناخته به تو كمك مي كند تا درك كني كه زندگي از ذهن تشكيل نشده است و يك پديده ي كاملاً زنده است و وجود تو مورد نياز است و فراخوانده شده اي، آنگاه رفته رفته وجود دروني تو به يقين مي رسد.

و اين يك يقين منطقي نيست. اين تجربه ي خودت است، وجودين است. فقط روشنفكرانه نيست، بلكه از وجود خودت مي آيد ، تماميت دارد. آنگاه لحظه اي فرا مي رسد كه مي تواني تسليم شوي. تسليم بزرگترين قمار زندگي است. تسليم يعني كنار گذاشتن كامل ذهن. تسليم يعني ديوانه شدن. 

مي گويم تسليم يعني ديوانه شدن، زيرا تمام كساني كه در منطق هايشان و در ذهن هايشان زندگي مي كنند، فكر خواهند كرد كه تو ديوانه شده اي. به نظر من، اين ديوانگي نيست.به نظر من، ديوانگي، اين نوع ديوانگي، تنها راه شجاع زيستن در زندگي است. 

به نظر من، اين ديوانگي ژرف ترين جهش است. به نظر من، اين ديوانگي تمام آن هدفي است كه انسان برايش فراخوانده شده. ولي براي منطق دان ها، توكل تو همچون جنون خواهد نمود.يكمسيح، مردي ديوانه است، يك مجنون كامل.
يك بودا ديوانه است! ولي مردمي كه گرد مي آيند، همگي ديوانه نيستند. خيلي از كساني كه گرد او مي آيند اهل تجارب والا نيستند، فقط روشنفكران هستند. آنان نيز به سمت مسيح يا بودا جذب مي شوند. 

اينك خود وجود بودا چنان نيروي مغناطيسي شده است و از چنان انرژي بي كراني سرشار است كه آنان نيز جذب مي شوند. و ذهنشان دليل مي آورد كه اين مرد بايد به چيزي دست يافته باشد. ولي آنان "اوجي" نيستند، از نوع مردمان "غيراوجي" هستند. دليل جذب شدن آنان روشنفكرانه است. خود پديده ي بودا و وجود او براي آنان يك بحث منطقي مي شود. 

آنان به سخنان بودا گوش مي دهند و سخنانش را توجيه منطقي مي كنند و مباحث فرافيزيكي در حول آن مي سازند ... آنگاه يك مذهب متولد مي شود.در پايه، يك مرد ديوانه قرار دارد، ولي در ساختار، منطق دان ها. آنان مطلقاً با بودا مخالف هستند و ضد او هستند. آنان سازمان ساز هستند و بوديسم و فلسفه هاي بودايي را خلق مي كنند.

مسيح مردي ديوانه است. سنت پال Saint Paul نيست. او يك منطق دان كامل است. كليسا را سنت پال ساخته ، نه مسيح. تمام مسيحيت توسط سنت پال ايجاد شده، نه توسط مسيح. و اين يكي از خطرناك ترين چيزهايي است كه رخ داده است. و راهي براي پرهيز از آن نيست. طبيعت امور چنين است.

اگر هم اكنون يك مسيح زاده شود، كليسا بي درنگ منكر او خواهد شد. كليسا به هيچ مرد ديوانه اي اجازه نخواهد داد. كليسا مرداني چون بوهم و اكهارت را انكار خواهد كرد ، آنان مجنون هستند، از سازمان طرد خواهند شد. آنان اجازه نخواهد داشت صحبت كنند، زيرا وجودشان ويرانگر است. آنان چيزهايي مي گويند كه اگر مردم به آن ها گوش بدهند و باور كنند، تمام ساختار و سازمان ازبين خواهد رفت.

مذهب در پايه، توسط انساني ديوانه زاده شده و سپس توسط منطق دان ها كه مخالف با او هستند فتح مي شود. و آنان انواع سازمان ها را ايجاد مي كنند. يك "اوجي" آن نوزاد را به دنيا مي آورد و سپس نوزاد توسط "غيراوجي" ها پرورش 
مي يابد. بنابراين هر مذهبي در مبدا زايش خودش زيباست ، ولي هرگز پس از آن زيبا نيست. سپس زشت مي شود. آنگاه در واقع، ضد مذهب مي شود.

شما خوشبخت هستيد زيرا هرآنچه كه به شما مي گويم درست از منبع مي آيد. براي همين است كه مي گويم شما خوشبخت هستيد.و فقط پس از هزاران سال است كه چنين اتفاق مي افتد كه نزديك آن منبع نشسته باشيد.
بارديگر چنين نخواهد بود! حتي با افكار و مفاهيم من، دگر بار چنين نخواهد بود. دير يا زود منطق دان ها وارد خواهند شد، "غير اوجي" ها از راه مي رسند. 

بايد كه بيايند ، پيشاپيش در راه هستند. آنان همه چيز را ازبين خواهند برد. و آنوقت آن فرصت از دست مي رود. آنوقت چيزي مرده خواهد بود.هم اكنون ، زنده است، و شما نزديك منبع قرار داريد. براي همين است كه مي گويم شما خوشبخت هستيد. در ذهن تو نيز همچنين هردو امكان وجود دارد ،"اوجي" و "غيراوجي". 
اگر به "اوجي" مجال بدهي، آنوقت تسليم مي شوي.
اگر به "غيراوجي" مجال بدهي، آنوقت به من گوش مي دهي، در موردش بحث مي كني، 
آن را عقلاني مي كني و در موردش فلسفه مي بافي.
آنوقت يا توسط من متقاعد مي شوي و يا متقاعد نمي شوي. 
اگر متقاعد شوي، آنوقت در اطراف من باقي مي ماني. اگر متقاعد نشوي، مرا ترك 
مي كني. در هردو صورت نكته را از دست مي دهي. چه مرا ترك كني و چه در اطراف من باشي، فرقي ندارد.
اگر سعي كني روشنفكرانه متقاعد شوي، نكته را از دست داده اي.
اين كار را مي تواني وقتي كه من مرده باشم نيز انجام دهي.
هم اكنون، چيز ديگري ممكن است و كار ديگري مي تواني بكني ، و آن اين است: 
به "اوجي" خودت، به روح توكل كننده ي خودت مجال بده تا ماجراجويي كند. 
اين را يك برهان و دليل در درونت نساز. آن را يك جهش كن.
و اين منبع به ندرت اتفاق مي افتد. و مردمان بسيار اندكي مي توانند بهره ببرند. 
هميشه چنين بوده است، هميشه چنين خواهد بود.

در اطراف مسيح فقط تعداد اندگي گردآمده بودند و در اطراف بودا نيز همچنين. 
و آنوقت براي قرن ها مردم گريه و زاري مي كنند.
وقتي بودا در حال مرگ بود، مردمان بسياري جمع شده بودند و شيون و زاري مي كردند.
فقط تعداد اندكي در سرور ساكت نشسته بودند. آنان كه در سكوت مسرور نشسته بودند، "اوجي" بودند. 
آنان با آن منبع يگانه گشته بودند. آنان با بودا يكي شده بودند. 
مريد و مرشد مدت ها بود كه ازبين رفته بود. و از آن پس، مرگي وجود نخواهد داشت.

فقط اندكي ، يك ماهاكاشياپ Mahakashyap، يك ساري پوتا Sariputta ، در سكوت نشسته و لذت مي بردند. حتي آناندا، مريد ارشد بودا نيز شيون و زاري مي كرد. 
بودا چشمانش را باز كرد و گفت، "آناندا، چرا گريه مي كني؟"
آناندا گفت: "من سال هاي سال با تو بوده ام و فرصت را از دست داده ام ، و اينك تو ديگر نخواهي بود. بر من چه خواهد گذشت؟ تو اينجا بودي و من نتوانستم دريابم. حالا كه تو ديگر نباشي، چه برسر من خواهد آمد؟ حالا چند زندگاني ديگر بايد آواره باشم؟"
حتي اگر منبع در دسترس تو باشد، مي تواني آن را از دست بدهي. 
مي تواني با تسليم نشدن، ازدست بدهي. تو تسليم شو و باقي كار با من!

... آنگاه پيوسته لبخند خواهم زد


 
این کانال مخصوص همه انجمن های دوازده قدمی است.
https://telegram.me/a12and12